امان های بی دوایی

امان از دردهای بی دوایی ...

امان های بی دوایی
اوايل فروردين ماه 1371، نوزاد دو ماهه‌اي که مشکوک به بيماري زردي بود، در بيمارستان بندرعباس بستري شد. خانواده نوزاد بسيار نگران بودند، اما با هر بار ابراز آن، کادر پزشکي و پرستاري بيمارستان مي‌گفتند اين بيماري خاصي نيست و به‌راحتي قابل‌درمان است. پس از گذشت يک هفته و انجام آزمايش‌هاي مختلف، پزشک دستور ترخيص نوزاد را مي‌دهد و به خانواده اعلام مي‌کند بيماري درمان شده است. خانواده برگه‌هاي آزمايش را از بيمارستان طلب مي‌کنند اما مسوول مربوطه مي‌گويد براي تکميل پرونده نوزاد بايد نتايج آزمايش‌ها در خود بيمارستان باقي بماند. والدين هم با خوشحالي پسر 2 ماه و چند روزه خود را به خانه برمي‌گردانند. چند ماهي مي‌گذرد و زمان واکسيناسيون نوزاد فرامي‌رسد. نوزاد پرجنب‌و‌جوشي که نام «اميد» بر او نهاده بودند، به دست بهيار سپرده مي‌شود. بهيار متوجه علايم عجيبي مي‌شود و به خانواده‌ اميد مي‌گويد شواهدي از بيماري زردي در فرزندشان مشاهده کرده‌است. خانواده اميد به جواب بيمارستان اشاره مي‌کنند و مي‌گويند بيماري کاملا درمان شده است، ولي باز بهيار بر عقيده خود اصرار مي‌کند. پدر و مادر اميد دوباره او را به همان بيمارستان مي‌برند تا باز هم معاينه‌اش کنند اما در کمال تعجب متوجه مي‌شوند پرونده پزشکي‌اي براي فرزندشان تشکيل نشده و علت تحويل ندادن نتايج آزمايش‌ها نه تشکيل پرونده، بلکه گم شدن آن بوده است! پس دوباره آزمايش‌ها از سر گرفته مي‌شود و نشان مي‌دهد بيماري اميد هنوز درمان نشده‌است. پزشک مربوطه، روش درمان را قرار گرفتن اميد زير نورمهتابي اعلام مي‌کند و مي‌گويد پس از انجام اين روش درماني، براي بررسي نتيجه درمان، بار ديگر نوزاد را به بيمارستان بياورند. خانواده به سرعت دست به کار مي‌شوند. در همين يک هفته و زير نور مهتابي، مادر اميد متوجه مي‌شود دست‌هاي نوزادش که قبلا تکان مي‌خورد، بي‌حرکت و خشک به نظر مي‌رسند. او اين حالت را نيز با پزشک در ميان مي‌گذارد. دلهره‌اي خاص در نگاه پزشک به وجود مي‌آيد. شروع به نوشتن چند آزمايش جديد مي‌کند اما ديگر کار از کار گذشته و رسيدگي‌نکردن صحيح باعث شده ارتباط مغز و اعصاب بدن اميد قطع و حکم ابدي‌اي براي او نگاشته شود، مشکلي همانند بيماران قطع نخاعي. حالا حدود 30 سال از آن بي‌احتياطي تلخ مي‌گذرد. «اميد ملکي»، پسربچه باهوشي که در 9 ماهگي شروع به حرف زدن کرد، امروز 30سال دارد و هنوز از معلوليت 99 درصدي حرکتي رنج مي‌برد. با اين حال درسش را ادامه داده و دپيلمش را گرفته است، اما هدف ما در اين گزارش بيان رنج‌هاي بي‌شماري که در اين مدت او و خانواده کشيده‌اند، نيست. اميد از کلاس دوم دبستان شعر مي‌گويد و اکنون عصاره سختي‌هاي زندگي‌اش را در کتاب شعري منتشر کرده است. کتاب شعري که نامش واقعا برازنده محتوايش است: «دلنوشته‌ها»؛ دلنوشته‌هاي شاعري که تخلص خود را به تبعيت از شهريار، «ملک» نهاده است. براي ديدن اميد به سمت خانه‌هاي سازماني نيروي دريايي ارتش، جنب پادگان کوهک رفتم. واقعا نمي‌دانستم چگونه بايد رفتار کنم و چه چيز در انتظارم است. راس ساعت 5، وارد شهرک شدم. آقاي لطف‌ا... ملکي، پدر اميد با خودرويش سراغم آمد تا مرا به خانه‌شان ببرد. بين راه کمي از زندگي‌اش گفت. از پسر بزرگ‌ترش که در بيرجند دانشجو است و از دختر 3 ساله‌اش نرگس که از ترس شيطنت‌هايش بايد در اتاقي که اميد در آن است، قفل کنند. چند دقيقه بعد به خانه رسيديم. از اتومبيل پياده شديم و به سمت در سفيد رنگ کوچکي رفتيم. آقاي ملکي با کشيدن طنابي آبي که کنارش آويزان بود، آن را باز کرد. حدود دو متر جلوتر نيز دري ديگر به همين شکل بود و با همان روش، آن هم باز شد و وارد حياط خانه شديم. حياطي که باغچه‌هاي کوچک، به 4 قسمت تقسيمش کرده بود. به سمت در ورودي خانه رفتيم. حلقه گلي جلوي در آويزان بود. آقاي ملکي مي‌گفت چند روز قبل، مدرسه سروش بدون خبر، جشني براي اميد گرفته تا از او تقدير کند. مي‌گفت لطافت و خوبي اين جوان باعث شده همه کادر مدرسه و بيشتر دانش‌آموزان شيفته‌اش شوند. غمي در صورت پدر نشست. گفت سال پيش داشتيم اميد را آماده مي‌کرديم براي دانشگاه اما به خاطر ندانم‌کاري‌هاي يک پزشک متخصص، حتي ديگر نتوانست به مدرسه برود و با هزار زحمت به امتحان‌هاي ديپلمش رسيد. خواستم در مورد اين اتفاق بپرسم که مادر اميد با دختر کوچکش، «نرگس» براي استقبال آمدند و وارد خانه شديم. خانم ملکي سرآسيمه دنبال کليد اتاق مي‌گشت. انگار نرگس دوباره کليد را برداشته و جايي قايم کرده بود. روي مبل نشستم و منتظر پيدا شدن کليد ماندم. بعد از چند دقيقه، مادر اميد خوشحال آمد «کليد پيدا شد». وارد اتاق شديم. اميد روي زمين، جنين‌وار دراز کشيده بود، تکان مي‌خورد و مشغول تماشاي شبکه ورزش بود؛ مسابقه‌هاي بسکتبال. پدرش او را روي صندلي نشاند. آقاي ملکي تعريف مي‌کرد تا قبل از خريد اتوميبل، موتورسيکلتي داشته و وقتي مي‌خواسته‌‌اند اميد را جايي ببرند خودش جلو مي‌نشسته، اميد وسط و مادر اميد پشتشان. شروع کردم به پرسيدن از اميد و از شعر‌هايش آغاز کردم.

7.2 2h 0m 2020 331 بازدید

امان های بی دوایی
دیدگاه 0